صفحه ويكي ليكس فارسی واقعی

صفحه ويكي ليكس فارسی واقعی
از صفحه ويكي ليكس فارسی واقعی دیدن کنید

صفحه فیسبوک من

دنبال کننده ها

با پشتیبانی Blogger.

سینما، سینماست!



  از نظر کِن لوچ، کارگردان سرشناس بریتانیایی، سینما با گریفیث آغاز می‏شود. البتّه بماند که از نظر ایشان سینما با کیارستمی هم به اتمام می‏رسد. چرا که فعلاً به آغاز سینما کار داریم و نه پایان آن. باید گفت که نظر آقای لوچ اگر کاملاً درست نباشد، تقریباً به حقیقت نزدیک است.
دیوید دبلیو گریفیث، این کارگردان اصالتاً بریتانیایی هالیوود که والدینش از ولز به ایالات متّحده‏ آمریکا مهاجرت کردند، نقش عمده‏ای در شکل‏دهی سینما داشت تا جایی که به عقیده‏ صاحب‏نظران، گریفیث نخستین فیلم بلند تاریخ سینمای آمریکا را ساخت؛ یعنی تولّد یک ملّت. با این حساب می‎توان فیلم تولّد یک ملّت را تولّد فیلم بلند دانست، اما سینما پیش‎تر از این متولد شده بود. 

   گرچه پیشینه ساخت تصاویر متحرک به سال‎ها قبل‎تر از سال 1895 بر‎می‎گردد و در این میان دستاوردهای افرادی همچون ادوارد مویبریج در سال 1878، لوئیس پرینس در سال 1888و ویلیام گرین در سال 1989، تاثیر بسزایی در ظهور پدیده‎ای به نام فیلمبرداری گذاشت؛ اما این ادیسون بود که با همکاری دستیارش کندی لری دیکسون، دستگاهی با نام کینتوسکوپ را تولید کرد تا اولین دوربین فیلمبرداری با عملکرد مناسب روانه بازار شود. البته هدف ادیسون از تولید این دستگاه بیشتر جذب مشتری و تبلیغ برای دستگاه محبوبش یعنی گرامافون بود.
     این برادران لومیر بودند که با تقلید از روی کینتوسکوپ و بازسازی آن، دستگاهی به نام سینماتوگراف را پدید آوردند که این نام تا به امروز روی دوربینهای فیلمبرداری مانده است. لوئی و آگوست لومیر با پخش فیلمهای کوتاهی برای انظار عمومی در کافه‎ای در شهر پاریس، جدی‎ترین گام را برای تولد سینما برداشته و نظر جهانیان را به این پدیده نوظهور جلب کردند. در واقع سینما فعالیت رسمی خود را با این نمایش عمومی آغاز کرد. امّا سینماتوگرافی از همان ابتدا دو بُعد داشته است. بُعدی فیزیکی یا جسمانی و بُعد دیگر روحانی. در واقع هم به تکنیک و تکنولوژی و ریزه‏کاری‏های فنّی محتاج است و هم به ظریف‏کاری‏های ادبی و هنری.
     وقتی دوربین ادیسون، در دست برادران لومیر قرار گرفت، آن‏ها به عنوان نخستین فیلم‏سازان تاریخ بشریت، اقدام به فیلم‏برداری از مسائل ساده و روزمره کردند. برخی از فیلم‏های لوئی و آگوست لومير، نام‏هایی نظیر غذا دادن به بچه یا خروج کارگران از کارخانه دارند! در مجموع جدیدترین فیلم‏هایی که برادران لومیر ساختند، به استثنای فیلم لومیر که چند سال پس از مرگ آخرین برادر پخش شد، متعلق به 1901 است!

     بعد از لومیرها، سینما در آمریکا به شکل فیلم‏های کوتاه پا گرفت. کارگردانانی نظیر ژرژ ملیس فرانسوی و پس از او ادوین اس. پورتر سینما را کم‎کم شکل دادند. گرچه پورتر با فیلم‏های خود، نظیر سرقت بزرگ قطار فرم داستان‎‏گویی سینما را تعریف کرد، امّا باز هم فیلم‏های آن روز سینمای دنیا، همچون داستان‏های کوتاه ادبیات بودند و سینمای دنیا راه داشت تا یک رمان چندصد صفحه‏ای به مخاطبان خود عرضه کند. با ورود گریفیث به فیلم‏سازی، علاوه بر این‏که خود، فنّ کارگردانی را متحوّل کرد، به بال و پر گرفتن بازیگری نیز کمک شایانی داشت، چرا که اسطوره‏هایی نظیر چارلی چاپلین و مری پیک‏فورد را دریافت و از آنان در سینما استفاده کرد.


چندی پس از گریفیث، آیزنشتاین و داوژنکو از معدود سینماگران روس، وارد عرصه شدند و هر یک به نحوی سینما را متحوّل کردند. شاید ماندگارترین اثر را رزمناو پوتمکین، این فیلم تبلیغاتی کمونیستی، بر سینما گذاشت. رزمناو پوتمکین و پلّکان ادسایش، تعریفی نوین از تدوین ارائه دادند، تعریفی که سینما را برای همیشه متحوّل کرد. چند سال بعد، سینمای اروپا هم ترقّی شایانی داشت. برای مثال فریتز لانگ در آلمان، فیلم M را در سال 1931 ساخت. البتّه صنعت فیلم‏سازی آلمان پیش از این فیلم‏های اثرگذار دیگری نیز به خود دیده بود. متروپولیس، شاهکار جاویدان فریتز لانگ و یا نوسفراتو، سمفونی وحشت به کارگردانی اف. دبلیو. مارناو یا دکتر مابوزه‏ی قمارباز باز هم به کارگردانی لانگ، از این آثار محسوب می‏شوند.

     با ورود صدا به سینما و همین‎طور با تحوّلات گسترده‏ی سیاسی و بین‏المللی که در دهه‏ سی رخ داد، این هنر-صنعت نیز به طور کلّی دگرگون شد. در آلمان با قدرت گرفتن آدولف هیتلر و حزب نازی سینما به سینمایی تبلیغاتی تبدیل شد و شخص فریتز لانگ به آمریکا گریخت. در این زمان شخصی همچون لنی ریفنشتال خوش درخشید و با ساختن آثاری مثل پیروزی اراده به تبلیغ ایده‏های حزب و ساختن تصویری اسطوره‏ای از شخص هیتلر بسیار مؤثّر بود. هرچند ماشین تبلیغاتی آلمان نازی، بسیار بسیار گسترده‏تر از شخص ریفنشتال بود و زیر نظر دکتر پاول ژوزف گوبلز وزیر تبلیغات دولت به فعّالیت می‏پرداخت.


   درست در زمانی که ریفنشتال در اروپای مرکزی برای هیتلر فیلم‏هایی خوش‏آیند دیکتاتور می‏ساخت، در آن سوی کوه‏های اورال نیز این‏چنین بود. سیستم تبلیغاتی رژیم اتّحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی سخت گرم و مشغول ساختن پروپاگاندایی خویش بود تا هر چه بیشتر چهره‏ی استالین را به خلق روس نشان دهد و او را بیش از پیش محبوب سازد. سینمای اغلب تبلیغاتی شوروی که در دهه بیست، رزمناو پوتمکین را تولید کرده بود، در دهه سی، فیلم‏هایی نظیر لنین در اکتبر را بیرون داد. در این فیلم، ژوزف استالین در شب پیروزی انقلاب اکتبر، در کنار ولادیمیر لنین و در کاخ کرملین نشان داده شد، در حالی که در حقیقت، استالین احتمالاً آن شب را در خانه‏ی یکی از دوستانش در حال خوردن شام بوده است! این سیر فیلم‏های تبلیغاتی درباره‏ شخص استالین ادامه یافت و در دهه‏ی 40 و 50، تا پیش از مرگ وی در سال 1959، فیلم‏های زیادی در مدح رفیق کبیر استالین ساخته شد. فیلم‏هایی که اغلب بازیگر نقش استالین در آن میخائیل جلوانی بود.

     به جز این دو غولِ سیاسی که یکی پایه‏‎های خود را سال‏ها تثبیت کرده بود و دیگری در حال دواندن ریشه در همه چیز بود، در آن سوی اقیانوس، در هالیوود، کسی فیلم تبلیغاتی در مدح شخص خاصّی نمی‏‎ساخت. ایتالیایی‏های مهاجرت کرده در بندر بزرگ نیویورک خانواده‏های مافیایی تشکیل دادند و جنایات سازمان‏یافته اندک اندک پا گرفت. در شیکاگو، قلب تپنده‏ی اقتصاد آمریکا و آخرین کورسوی امید آن، اوضاع از قرار دیگری بود. شهر به علّت داشتن کارخانجات و صنایع قوی، همچون جزیره‏ای زنده در دریای مرده اقتصاد آمریکا به سر می‏برد. امّا این وضع در کنار رکود خارج از شیکاگو و همینطور قانون منع مشروبات الکلی، باعث شد غولی تبهکار پا به عرصه بنهد؛ آل کاپون.
     کاپون سرآمد گنگسترهای دهه‏ سی ایالات متّحده است. افزایش جنایات سازمان‏یافته و از پیش طرّاحی شده در سطح جامعه‏ آمریکا باعث شد تا فیلمسازان به صرافت ساختن آثاری درباره‏ این افراد بیفتند.  این‎گونه شد که ژانر تبهکاری که پیش از این ادوین اس. پورتر با سرقت بزرگ قطارش به گونه‏ای آن را شکل داده بود، جانی تازه بگیرد و با هیبتی جدید وارد میدان سینما شود. از نخستین فیلم‏های این ژانر می‏توان به سزار کوچک ساخته‏ی مروین لی‏روی و محصول 1931 و دشمنان ملّت اثر ویلیام اِی. ولمن محصول همان سال اشاره کرد. همچنین می‏توان به صورت‏زخمی ساخته‏ی هاوارد هاکس و محصول 1932 پرداخت که در ابتدای آن، هاکس صراحتاً از مردم و دولت خواستار مواجهه و مقابله با تبهکاران می‏شود.
   در سال‏های بعدی دهه سی، سینمای آمریکا در تمام ابعاد رشد داشت. هم در کمدی شاهکارهای چاپلین بودند و هم در ژانر جنگی، فیلم‏هایی نظیر در جبهه‏ی غرب خبری نیست تولید شده بود. هرچند در جبهه‏‎ غرب خبری نیست، خود یک فیلم شاخص است، امّا سینمای جنگ نیز اندک اندک و با محوریت جنگ نخست جهانی شکل گرفت.
     کسی که تقریباً کارگردان را از صحنه فیلم‏ها بیرون انداخته بود و خود کارگردانی می‏کرد، تهیه‏کننده‏ای بود با نام دیوید او. سلزنیک! سلزنیک را شاید بتوان گریفیث دهه سی خواند! با تهیه‏کنندگی آثاری چون کینگ کنگ و بر باد رفته، سلزنیک پدرخوانده‏ سینمای دهه‏ سی است! البتّه در این دوران اشخاصی نظیر لویی مایر نیز نقش بسزایی در پیش‏برد صنعت سینما و چرخاندن چرخ‏های این غول عظیم داشتند، امّا چهره‏ی یک این دوره، قطعاً سلزنیک است! ژولس داسین سازنده‏ی آثاری همچون شهر برهنه و شب و شهر درباره‏ سلزنیک خاطره‏ای به این مضمون دارد؛ روزی سلزنیک پس از ساخت و پخش بر باد رفته و موفقیت عظیم فیلم، به داسین پیشنهادی درباره‏ کارگردانی فیلم بعد می‏دهد. داسین که در آن زمان کارگردانی تازه‏کار و جوان بوده، به سلزنیک می‏گوید که توانایی کارگردانی اثر بعدی او را ندارد و ممکن  است آن را خراب کند. سلزنیک اصرار می‏ورزد و داسین رد می‏کند. در نهایت سلزنیک که عصبانی شده، در پاسخ به پرسش داسین مبنی بر اینکه چرا می‏خواهد او اثرش را کارگردانی کند، با لحنی تند می‏گوید: گوش کن جوون، تنها دلیل من برای این‏که این کارو به تو پیشنهاد می‏دم، اینه که به فلمینگ (کارگردان بر باد رفته) ثابت کنم موفقیت یه فیلم به تهیه‏کننده‏اش ربط داره نه کارگردانش!
      سال پایانی دهه‏ سی، 1939، سالی جالب هم برای سینما و هم برای دنیا بود. برای سینما جالب چرا که دو اثر تا به امروز شاهکار سینما، بر باد رفته و جادوگر شهر از در آن سال ساخته شدند و هم جالب برای دنیا چرا که نازی‏ها بال‏های شاهین‏شان را بر فراز لهستان گشودند و به آن هجوم برده، جنگ دوم جهانی را آغاز کردند.

     گرچه سینما راه درازی را پشت سر گذاشته است، امّا تا رسیدن به این مرتبه، تلاش‏هایی بی‏دریغ و قربانی‏هایی ارزشمند گرفته است. از انگشتان هارولد لوید تا چشم شخصی که می‏خواست مسئله‏ا‎ی را درباره‏ فیلم امتحان کند. کسی که کور شد، امّا دست از سینما نکشید. سینما، هنری است ساخته‏ دست بشر و پرورده‏ی او. هنری که به زعم فدریکو فلینی، مثل یک مسئله ریاضی دقیق است و هیچ چیز احساسی ندارد. تعریف استنلی کوبریک گویا با تعریف فلینی از این هنر متفاوت است. آرتور سی‏کلارک تعریف می‏کند که وقتی کوبریک از او برای نوشتن فیلمنامه‏ی 2001: یک ادیسه‏‎ی فضایی دعوت کرد، او به منزل کوبریک رفته است و گفته: خب، حالا باید درباره‏ چه بنویسیم؟! کوبریک از او دعوت کرده است که بنشینند و فیلم ببیند. بعد از فیلم هم کمی درباره‏ آن صحبت کرده‏اند. صبح روز بعد وقتی بیدار شده‏اند به پیاده‏روی رفته‏اند و هنگام بازگشت، باز تعدادی فیلم دیده‏اند و باز خواب! سینما این است. به نظر یکی از جاویدترین کارگردانان آن، همچون مسئله‎‏ای ریاضی دقیق و به زعم دیگری، ساده و غیرپیچیده است. سینما، این است. سینما، سینماست!